آتشگهِ شعر
به تُنگِ ماهیِ باران ندیده
به شعرِ مردمانِ غم ندیده
به فردایِ تمنایِ اشکِ بیدادِ
پریشانحالی قلبِ آرامش ندیده
زمستان را قبای تیر کردند
به دانش ، چشمهارا خواب کردند
درخشان جلوهء تنپوشِ حق را
به بیرحمی، به نفرت ، تار کردند.
در این سردابِ ویرانهء هستی
پناهِ خلوتِ شبهایِ مستی
در اینِ آتشگهِ شعر چه فرجام
که مفلوک است رهِ نفرتپرستی ...